بیاباهم کمی حرف بزنیم! | ||
مرد فرانسوی به همراه راهنمایی عرب از بیابان می گذشت. روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدایش راز و نیاز نکند . سر انجام یک روز عصر، مرد کافر از مرد عرب پرسید:«از کجا می دانی که خدایی هست؟» راهنما لحظه ای به او، که نیشخند تمسخرآمیزی بر لب داشت ، نگاه کرد و بعد پاسخ داد:«از کجا می دانم که خدایی هست؟ از کجا فهمیدم که دیشب نه آدم، که شتری از اینجا عبور کرده است؟ مگر از روی ردپای باقی مانده در شن ها نبود؟» و با اشاره به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق جمع می کرد در ادامه گفت:« این ردپای انسان نیست.» [ یکشنبه 90/4/12 ] [ 3:0 صبح ] [ بی خبر ]
| ||
[ طراحی : سیب تم ] [ Weblog Themes By : sib theme ] |